غول به دنیا آمدن و مورچه از دنیا رفتن

 

اینست مسئله

 

و این است درد روزگار فلزی

 

لگد مال شدن زیر آوار حماسه‌ها

 

و قصه این ساطور

 

در آستین‌مان پنهان است

 

هنگام نیاز

 

وارد شدن از درهائی که گنجایش یک غول را ندارند

 

تکه تکه از پیکرمان قطع می‌کنیم

 

کوچک می شویم ،مورچه می‌شویم

 

و چه زیبا لگد مال می شویم . . .

 

                   

نظرات 5 + ارسال نظر
مقدم یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:23 ب.ظ http://www.lovesky.blogsky.com

ایمان جان حق با شماست .

ندا دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:02 ق.ظ

در روزگاری که کمان ابروان دختران سیه چشم؛؛
عشق را معنا می کند
و برق سکه مردان شرافت آنان را..؛
آیا فرقی خواهد کرد که آفتاب امروز از پس کدام تزویر طلوع کرده..؟
آیا شادی را می توان از چنگال زمانه ربود..؟
و تردید را که همچون قبایی سیاه بر تن مردمان نشسته زدود..؟
زمانه ای که سکوت؛ نگاه ؛ دلتنگی ؛ و عشق را
در میان ترهم تحقیر کننده اش اسیر کرده است..؛
باید رفت...
و در گوشه ای نشست و بغض کهنه لحظه ها را باز گفت و
های های برای معصومیت زندگی گریست...
می دانم باید رفت...
همه اندیشه ام این است
پروازاز خاک تا افلاک ...
ـــــــــــــــــــــ
تاااااا دوباره شاید

نگار دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 04:31 ب.ظ

چه ساده با گریستن خویش زاده می شویم
و
چه ساده با گریستن دیگران از دنیا میرویم
و
در میان این دو سادگی معنایی میسازیم

به نام زندگی

الهه شرقی دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:23 ب.ظ http://setarehadi.blogfa.com

گر چه بهار است اما همچنان از غم
پاییز و سردی زمستان
سخن می گوییم ...
با چشمانی یخ زده سرد و بی روح ...

سلام اقا ایمان
حالتون خوبه
امیدوارم که همیشه سرحال و سرزنده باشید
خوشحال شدم
باز هم سر بزن

دهکده رویا سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:19 ب.ظ

سلام
حال شما؟
من از این آپ های ادبیاتی هیچی نمی فهمم!!!!
موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد