در زلال لاجوردین سحرگاهی  

 پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار  

 مرغ یا ماهی  

 من در ایوان سرای خویشتن  

 تشنه کامی خسته را مانم درست  

جان به در برده ز صحراهای وهم آلود خواب  

 تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب  

 دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب  

پیش چشمم آسمان : دریای گوهربار  

از شراب زندگی بخشنده ای سرشار  

دستها را می گشایم می گشایم بیشتر  

 آسمان را چون قدح در دست می گیرم  

 و آن زلال ناب را سر می کشم  

 سر می کشم تا قطره آخر  

می شوم از روشنی سیراب  

 نور اینک در رگهای من جاری است  

آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت  

بانگ برمی داشتم  

ای خفتگان هنگام بیداری است

 

تو در کنار پنجره  

 نشسته ای به ماتم درخت ها   

 که شانه های لخت شان خمیده زیر پای برف   

 من از میان قطره های گرم اشک   

که بر خطوط بی قرار روزنامه می چکد   

من از فراز کوه های سر سپید و کوره راه های نا پدید   

نگاه می کنم به پاره پاره های تن   

 به لخته لخته های خون   

 که خفته در سکوت دره های ژرف   

درختهای خسته گوش می دهند   

به ضجه مویه های باد   

که خشم سرخ برف را هوار میزند   

 من و تو زار می زنیم   

 درون قلب هایمان   

 به جای حرف  

 

در قرنهای دور

 در بستر نوازش یک ساحل غریب

زیر حباب سبز صنوبرها

همراه با ترنم خواب آور نسیم

 از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب

 در لحظه ای که شاید

 یک مستی مقدس

یک جذبه

 یک خلوص

خورشید و خاک و ‌آب و نسیم و درخت را

 در بر گرفته بود

موجود ناشناخته ای درضمیر آب

یا روی دامن خزه ای در لعاب برگ

یا در شکاف سنگی

در عمق چشمه ای

از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت

پا در جهان گذاشت

فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب

 یک ذره بود اما

جان بود نبض بود نفس بود

قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید

نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید

فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب

 در قرنهای دور

 افراشت روی خاک لوای حیات را

 تا قرنهای بعد

آرد به زیر پر همه کائنات را

 آن مستی مقدس

آن لحظه های پر شده از جذبه های کوچک

آن اوج آن خلوص

 هنگام آفرینش یک شعر

در من هزار مرتبه تکرار می شود

ذرات جان من

 در بستر تخیل تا افق

آن سوی کائنات

زیر حباب روشن احساس

از جام ناشناخته ای مست می شوند

دست خیال من

انبوه واژه های شناور را در بیکرانه ها پیوند می دهد

آنگاه شعر من

از مشرق محبت

چون تاج آفتاب پدیدار می شود

این است شعر من

با خون تابناک تر از صبح

با تار و پود پاکتر از آب

این است کودک من و هرگز نگویمش

در قرنهای بعد

چنین و چنان شود

باشد طنین تپش های جان او

با جان دردمندی همداستان شود