این روزا که میگذرد احساس می کنم یکی از جاده های پر و پیچ و خم و

 

مه آلود زندگی منو به سوی خود می خواند...برای پیدا کردنش همه جا را

 

میگردم ازهر پنجره بازی به امید اینکه اورا ببینم سرک می کشم ولی نیست...

 

روزها منتظر یه قاصدک تا خبری برایم بیاورد ولی قاصدکها هم نشانی من

 

را گم کرده اند...شبها آسمان را نگاه می کنم تا شاید بتوانم نشونیشو از ستاره ها

 

بگیرم ولی ستاره ها هم یادشون رفته نیم نگاهی به زمین بندازن تا نگاه یه

 

منتظر را ببینند... ازهمیشه احساس میکنم خسته تر و دلتنگ تر از همیشه به

 

دنبال پناهگاه امن و مطمئن خود می گردم تا با رسیدن بهش کمی آرامش بگیرم

 

 ولی مثل اینکه مهربونی که اون بالاست به تنهایی محکومم کرده.....

 

مهربون عالم اگر تو اینطور میخوای باشه من که حرفی ندارم همه ی دلتنگیها و

 

بی کسی ها برای من ولی ازت میخوام اونی که دوست ندارم هیچ وقت غمشو

 

ببینم بخنده و شاد باشه.اونو تنهاش نذار و همیشه باهاش باش .فقط ای کاش بهم

 

می گفتی تا کی چشمهای منتظرم باید به جاده ی زندگی باشه....؟؟؟