آری ...با نگاه شروع شد.....و با نگاه ادامه یافت.....اما ، اما آیا با نگاه...؟
 
نه ، نه ، من این را نمی خواهم.
 
روزها و شب های زیبایی بود .
 
روزها من بودم و سایه و... شب ها من بودم و مهتاب و...
 
هر دم یک نگاه... و هر ساعت منتظر آن دم... و هر شب منتظر آن دم...
 
و دیگر هیچ ...
 
نگاه های ممتد مانند ستاره های دنباله دار... شاید آغاز فصل آشنایی!!!
 
مات و مبهوت...سرگشته وحیران...
 
و همراهی لبخندهای زیبا با نگاه های مهربان
 
ساده بگویم : من،من نمی دانم چگونه بگویم که می خواهمش؟
 
و باز هم نمی دانم که من آیا می توانم
 
خود را به داستان خنده های زیبا برسانم؟
 
و آخر هم نمی دانم که چگونه نگاه های سرد خود را
 
با نگاه های گرمش همراه سازم؟
 
و اما...انتظارعبور او از فرش چشمان من مرا امیدوار به شبی زیبا می کرد .
 
 
گذشت و گذشت و گذشت
 
روزها منتظر شب و او می ماندم
 
کم کم باور کرده بودم که روزی به سرزمین مهربانی خواهم رسید
 
آری، او بهانهً خوبی بود . بهونه ای برای دوستی من با خدا...
 
آه ، خسته شده بودم . و منتظر گفتن گفته ای که از گفتنش می ترسیدم
 
اما ، من عاقبت گفتم
 
خدا می داند که زیباترین سلام دنیا را من آن شب گفتم
 
اما نمی دانستم جواب مرا به کدامین صورت خواهد داد؟
 
آیا خشم ، آیا نفرت ، آیا هم نفرت ، هم خشم؟
 
چه زیبا بود... سلام را علیک گفت
 
پاهایم سست شده بود . دیگر نمی توانستم بایستم
 
اجازه گرفتم و گفتم که ... گفتم که ... من ، من ، تو را ، تو را می خواهم.
 
او می دانست که خواستنش دوای درد من است
 
_ و من هم می دانستم خواستنم مرهمی بر درد دل اوست
 
نیمکت زرد تنهایی من ، ما را به میهمانی خود دعوت می کرد
 
و ما هم او را به هم نشینی و هم صحبتی
 
اما... سکوت بیداد می کرد. صدایی شنیده نمی شد
 
حتی زوزهً باد خشمگین هم ... !
 
میهمانی عجیبی بود . من لبریز از خواستنش بودم
 
نمی دانستم حرفهایم را چگونه آغاز کنم؟
 
شاید حرف هایم خوب نباشد. عاقبت گفتم بسم اللّه و دل به دریا زدم و ...
 
چه قدر حرف می زنم . هیچ کس نیست مرا بگیرد ؟
 
خودمونی بگم : جو مرا گرفته بود
 
دیگر نگفتم و او گفت . و باز هم گفت...
 
حال بیش از روزهای قبل هم دیگر را باور کرده بودیم
 
آیا من و خنده با هم آشناتر خواهیم شد؟ و آیا من را می پذیرد ؟
 
یک روز ... دو روز ... شاید فکر کردن ؟
 
نمی دانم . شاید فکر کردن بهانه ای بیش نبود؟ نمی دانم!
 
اما ، اما او قبول کرد ...آری، او دعوت مرا اجابت کرد ...
 
شاد بودم ، خوشحال تر از پرنده ها
 
با تمام وجود منتظر روزهای و شب های با تو بودن بودم
 
حال ، چند صباحی می گذرد از آن ایام
 
اما من ... باز هم حیران تر از آن روزها هستم.
 
آری ، روزهای خوبی بود . ایا قصه خنده های زیبا مرا پذیرفته است
 
و لیلای عشق مرا مجنون خود کرده است ؟
 
ای خدای من آیا این داستان حقیقت دارد ؟
 
و اما امروز می گویم : تو را من دوست می دارم .
 
من و... دوست بودیم و همدیگر را دوست داشتیم
 
و امروز دوست هستیم و یکدیگر را بیشتر دوست داریم
 
آری، من و مهربانم عاشق شده ایم . اما ، نه می داند
 
و نه می دانم فرجام این عشق چیست ؟
 
 
من امید دارم به فردایی بهتر با او ...
 
 
و هراسانم از روزی که او کنار من نباشد !
 
شب و روز از پی هم می گذرند ...من او را در کنار خود دارم
 
و بیش از هر چیز دیگری او را می خواهم
 
ولی می گویم : کاش آن روز هرگز نیاید که آن روز
 
تو ، ای دوست من دوست نداشته باشی که من باشم .
 
کاش پایان قصه من و تو را می دانستم .
 
کاش ، کاش آخر قصه ما مثل آخر داستان شیرین و فرهاد نباشد.
 
اما تو ...
 
تو این را بدان : اگر روزی تورا نداشته باشم
 
آن روز از عشق تو ، من می میرم
 
کاش هر روز من دیروز می شد . دیروزی که
 
می دانستم تو در کنار من هستی ... و ما در کنار هم
 
و باز هم می گویم و با تمام وجود فریاد می زنم :
 
من امروز تو را برای تو دوست دارم
 
و من تو را اینک بیش از پیش می خواهم
 
حرف آخرم را به تو بگویم : من تو را دوست دارم