Click for Full Size View
 
دیشب دلم گرفته بود ، مثل هوای بارونی
 
دلم هواتو کرده بود ، هوای شیرین زبو نیت
 
دلم میخواست گریه کنم ، بگم که سخته تنهایی
 
ای همصدا ای آشنا ، بگو که پیشم می مونی
 
نمی دونم چه حالی و کجایی و چه می کنی
 
ولی صدات تو گوشمه ، می گی که اینجا می مونی
 
رفتم کنار پنجره ، گفتم شاید ببینمت
 
دیدم محاله دیدنت ، چون گل باید بچینمت
 
رو صندلی نشستمو یهو دیدم
 
یه قاصدک اومد پیشم
 
خبر آورد ای آشنا ، یه رازی را بهت بگم ؟
 
گفتم بگو : آهی کشید، اومد نشست رو شونه هام
 
یواشکی چشماشو بست ، تا نبینه اشک چشام
 
می گفت که تو یه راه دور
 
یه راه دور و سوت کور
 
مسافری نشسته بود
 
مسافره غریب و دلشکسته بود
 
از تو همش شکوه میکرد
 
با اشک گرم و دل سرد
 
می گفت که یادت نمیاد
 
اون روزای آخریه
 
چه قدر دلش می خواست که تو
 
نگاش کنی ، صداش کنی
 
بهش بگی دوسش داری
 
به شرطی تنهاش نذاری
 
تا اومدم بهش بگم برو بگو
 
دوسش دارم ، پاش می شینم
 
دیدم که اون رفته بود و
 
منم دارم خواب می بینم