در کافه ای تاریک و سرد

قهوه  گلویم را می لیسد

می نویسم باز

هزار سال هم بگذرد
 
کافی نیست برای ملودی فراموشی  تو
 
روبرو دختر و پسری زیر میز پاهایشان را به هم تاب می دهند
 
من اینجا م زیر تابوت خاطرات تو
 
خاطرات مرده  که بالای قفس  تاب میخورد
 
قفسی که جای دو نفر بود .انگار جایی برای یک نفر ندارد
 
نگاهم را خیره میکنم
 
زنی بدل های خریده از حراجی را بر روی میز پخش میکند
 
تلاشی برای ساخت بدلی از تو
 
اما توانم نیست
 
باعث نابودی یک حس منم
 
این نابودی درس آنشب  بود
 
که مشق هر روزم شد
 
کودکی آبمیوه اش را میریزد
 
شیطان میانجی شد ذرات این حس را از زمین جمع کرد
 
در آغوشم داد تا بسازم از نو
 
آغوشه پُر ٬جیبهای تنگ٬ بهانه ام شد
 
در کافه باز شد٬ همه سرما به داخل ریخت
 
بازهجوم وحشیانه من
 
تازیانه افکار پوچ
 
تو را  هم از دست دادم
 
هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد
 
در میان خنده های کافه چی، کودک زار میزند
 
باز می نویسم
 
هزار سال میتونه کافی باشه
 
من اینجام، زیر تابوت عشاق
 
از نفس افتاده ام
 
درکی ندارم
 
دست و پایم نمیرسد به عشق هرگز
 
خنده ها چندین برابر می شود
 
رویای بهارم زیر لاشه مغز بو گرفته
 
بوی استیک در فضای کافه می پیچد
 
مهم نیست حرکت ثانیه از یک تا شصت
 
مهم دقیقه رفتن  بود که گذشت
 
رفتن به  هیچ
 
حال چه کسی بیشتر زخمی شد؟
 
موسیو صورت حساب لطفا