ای خداوند عشق

دلم می خواهد در راهت زانو زنم و پرواز مرغان عشق را در راهت ببینم.دلم می خواهد پیوند زنم راه چشمان منتظر را به راهی که شاید بازگردد آن موسم شبهای انتظاری ام.دلم می خواهد آب شود دلم از اشک در راه تو،تو ای آشنای سفر کرده،در راه قلبم.دلم می خواهد شیونی دوباره بیاموزم تا این بار در هجرانت مرهم سینه ای شود که نشانی از تو می خواهد.هر وقت دلم میگیرد شعری می خوانم:

زندگی رویا نیست زندگی زیبائیست

زندگی بال و پری دارد اندازه عشق!!!

با خودم می اندیشم،اندازه عشق در زندگی ما چه قدر است؟و در کجای زندگی ماست؟آه سردی بر قلبم می نشیند نگاهم به دوردستها خیره می شود و دلم به حال عشق می سوزد.سالهاست که کسی را عاشق ندیده ام!

سالها رفت و کسی مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست!!!

عشق و عاشقی را فراموش کرده ایم!دیوان حافظ را می گشایم:

فاش می گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

برای انجام هرکاری عشق لازم است حتی برای گفتن صبح به خیر به رهگذری که آرام از کنار ما می گذرد.هر روز بعد از سلام به صبحی تازه در قلبمان بنویسیم:امروز بهترین روز زندگی من است،این غافله عمر عجب می گذرد،زمان چون برق و باد می گذرد و حرفهای بسیاری،ناگفته در دل باقی می ماند،حرفهایی که هر کدام می تواند راهی به سوی عشق باشد.

حرفهای ما هنوز ناتمام،تا نگاه می کنی وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو تو ناگزیر می شود،ناگهان چقدر زود دیر می شود!!!

و این سروده ناب آتشی به جانم می افکند،باید صدای سخن عشق را فریاد میزدیم:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

و در آخر:

ما با عشق زاده شدیم

با عشق هم می میریم

. . . ما عاشق عشقیم . . .

تقدیم به همه عاشقای دنیا و دوست عزیزم که تو ساختن این وبلاگ خیلی به من کمک کرده...