و به هر چه نگاه می کنم نشانی از من ندارد. بعضی چیزها آنچنان در من گمشده اند که دیگر در خود پیدا نمی کنمشان. و خود نیز چنان گمشده ام که در هیچ بهانه ای خود را نخواهم یافت.و این همان حکایت ِ فصلی است که در آن خواهم زیست بی اندیشهء فردا.
می بارد تنپاره ی آسمان بر چشمهای منتظری که در انتظار نشسته اند تا در گوشه ای از نجوای خویش همسوی صدای ریزش ِ بی غرور ِ قطره هایی باشند که سرود رهایی می خوانند. چه قصه ها که در زمزمه شان نیست. چه غصه ها که در زیر نقاب کشیده بر چهره شان نیست. می بارد از چشمانی که در حضور خاکستر پاشیده بر آسمان، شکایت  لحظه ها را در خود تکرار می کنند. آنجا که هیچ کس برای هیچ کس آشنا نیست. می بارد از درون سینه هایی که در طپش هایشان ناله ها سرازیر است... و نفسهایی که دمی در آنها به شوقی نخواهد رسید. می شوید غبار ِ کوچه ها را برای قدمهای شبزده هایی که در تمامِ عبورِ خود، ترانه ای جانشان را از غمی که هست آسوده نمی کند. و دراین لحظه ها چه کودکانه شبنم  نشسته برگونه هایم را برای گلدان خشکیده در قاب عکسی بر می چینم... شاید طراوتی در هستی بی هستی اش نقش بندد... و چه کودکانه ، و چه ساده انگارانه ...
دلم می خواست گونه های خیس از اشک آسمان را می بوسیدم. دلم می خواست پرواز می کردم و سر به روی شانه های ابری می گذاشتم که محزون از تنهایی بود. اما چه افسوس که اشکهای پنهانم را آسمان بوسید ، و شانه هایم را نمناک از شب گریه هایش کرد.
در این زمان ِ آشفته به دنبال چه هستم!! . به دنبال گمشده ای که شاید در لحظهء باران، دستهایش را به سویم آورده باشد. اما ... به هر چه نگاه می کنم نشانی از او ندارد... آنقدر گم شده است که در هیچ بهانه ای طرح  خیالش جان نمی گیرد. آری، من، خویش را چه بی نشان گم کرده ام.