غول به دنیا آمدن و مورچه از دنیا رفتن
اینست مسئله
و این است درد روزگار فلزی
لگد مال شدن زیر آوار حماسهها
و قصه این ساطور
در آستینمان پنهان است
هنگام نیاز
وارد شدن از درهائی که گنجایش یک غول را ندارند
تکه تکه از پیکرمان قطع میکنیم
کوچک می شویم ،مورچه میشویم
و چه زیبا لگد مال می شویم . . .
ایمان جان حق با شماست .
در روزگاری که کمان ابروان دختران سیه چشم؛؛
عشق را معنا می کند
و برق سکه مردان شرافت آنان را..؛
آیا فرقی خواهد کرد که آفتاب امروز از پس کدام تزویر طلوع کرده..؟
آیا شادی را می توان از چنگال زمانه ربود..؟
و تردید را که همچون قبایی سیاه بر تن مردمان نشسته زدود..؟
زمانه ای که سکوت؛ نگاه ؛ دلتنگی ؛ و عشق را
در میان ترهم تحقیر کننده اش اسیر کرده است..؛
باید رفت...
و در گوشه ای نشست و بغض کهنه لحظه ها را باز گفت و
های های برای معصومیت زندگی گریست...
می دانم باید رفت...
همه اندیشه ام این است
پروازاز خاک تا افلاک ...
ـــــــــــــــــــــ
تاااااا دوباره شاید
چه ساده با گریستن خویش زاده می شویم
و
چه ساده با گریستن دیگران از دنیا میرویم
و
در میان این دو سادگی معنایی میسازیم
به نام زندگی
گر چه بهار است اما همچنان از غم
پاییز و سردی زمستان
سخن می گوییم ...
با چشمانی یخ زده سرد و بی روح ...
سلام اقا ایمان
حالتون خوبه
امیدوارم که همیشه سرحال و سرزنده باشید
خوشحال شدم
باز هم سر بزن
سلام
حال شما؟
من از این آپ های ادبیاتی هیچی نمی فهمم!!!!
موفق باشی.