چقدر چله نشینی؟... چهل... چهل... تا چند؟
چقدر جمعه گذشت و نیامدی،
سوگندبه دانه دانه تسبیح مادرم،
موعود
که بی تو هیچ نیامد به دیدنم لبخند
که روزها همه مثل هماند سرد و سیاه
غروبها و سحرهاش خستهام کردند
کشاندهاند مرا روزها به تنهایی
گمان کنم که مرا منتظر نمیخواهند
تو نیستی و جهانم پر از فراموشیست
جهان عاشقیام را غروبها آکند...
تو نیستی که قیامت کنی به آن قامت
تو نیستی که درختان به خویش میبالند
تو نیستی و... چقدر از زمان من باقیست
چقدر بی تو بگویم غزل غزل، یکبند
به چشمهای کسی احتیاج دارد که
زند به شاخه ادراک خاکیاش پیوند
به چشمهای کسی که شبیه یک منجی
زلال، آبی، روشن- شبیه تو- باشند
چقدر چله نشینی؟ چقدر ندبه و اشک؟
چقدر بی تو سرودن قصیدههای بلند؟
خوشحال می شم بیایی و با هم تبادل لینک کنیم