مهربانم، ای خوب!

 

یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که این جا

 

بین آدم هایی، که همه سرد و غریبند با تو

 

تک و تنها، به تو می اندیشد

 

و کمی

 

دلش از دوری تو دلگیر است....

 

مهربانم، ای خوب!

 

یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که چشمش

 

به رهت دوخته بر در مانده

 

و شب و روز دعایش اینست؛

 

زیر این سقف بلند،  هر کجایی هستی، به سلامت باشی

 

و دلت همواره، محو شادی  و تبسم باشد...

 

مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛

 

یک نفر هست که دنیایش را

 

همه هستی و رؤیایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده

 

و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد....

 

مهربانم، ای خوب!

 

یک نفر هست که با تو

 

تک و تنها با تو

 

پر اندیشه و شعر است و شعور!

 

پر احساس و خیال است و سرور!

 

مهربانم، ای یار، یاد قلبت باشد

 

یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است

 

و به یادت، هر صبح، گونه سبز اقاقی ها را

 

از ته قلب و دلش می بوسد

 

و دعا می کند این بار که تو

 

با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی

 

و پر از عاطفه و عشق و امید

 

به شب معجزه و آبی فردا برسی

 

 

چه لطیف است حس آغازی دوباره،

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...

و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!

و چه اندازه شیرین است امروز...

روز میلاد...

۳۰ آذر شب یلدا تولدمه

کسی بهم تبریک نمیگه؟ 

در هیاهوی زمان
در دل ساکت شب
بی رمق، خسته و سرد
من به دنبال خودم می گردم!
کی شدم گمشده در وادی غم؟
من که بودم...
کیستم...
چه کسی خواهم شد؟
قاصدی بی مقصد
 
آه...
ای رفته ز یاد
مشتی از خاک زمین
من گمشده ام
چه کسی خواهد یافت؟
من سرگردان را...
من پاییزی را...
 
گم شدم در تنهایی
وسعتی تو خالی
باد برده است مرا
یا که یک خواب عمیق؟
من چه اندازه زیاد
پوچ و خالی شده ام!
عشق از یاد دلم رفته چه زود
 
هیس... ساکت... انگار...
که صدایی خبر از آمدنم می دهد
این صدای قدم خسته توست؟
یا نوای قدم رسته من؟
آنچه از من شده دور
به تنم می آید
من به من می رسم انگار دگر
شاید این بار شکوفا شوم
 
هیس... ساکت... انگار...!