کسی به پنجره می کوبد
دق دق دق دق
و باز هم دوباره می کوبد
صدای ضربه ها
یکی پس از دیگری
در دالان دلم می پیچد
صدای آشنای ضربه ها
سکوت را می شکند
و از لا بلای تنها یی من
فریاد می زند
که دیگر بس است
ای شادمانی
تا کی می خوابی؟
بیدار شو.....
دلم برایت تنگ شده
از بس ندیدمت
انگار دلم سنگ شده
کسی به پنجره می کوبد
دق دق دق دق
یادم نرفته است!
گفتی : از هراس باز نگشتن
پشت سرم خاکاب نکن
گفتی : پیش ازغروب بادبادکها برخواهم گشت!
گفتی:طلسم تنهایی تو را
با وردی از اوراد آسمان خواهم شکست!
ولی باز نگشتی
و ابر بی باران این بغض های پیابی با من ماند!
تکرار تلخ ترانه ها با من ماند
بی مرزی این همه انتظار با من ماند!
بی تو
من ماندم و الهه شعری که می گویند
شعر تمام شاعران را انشا می کند!
هر شب می آید
چشمان منتظرم را خیس گریه می کند
و می رود
امشب اما
در اتاق را بسته ام
تمام پنجره ها را بسته ام
حتی گوش هایم را با پنبه پوشانده ام
تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم
بگذار الهه شعر
به سر وقت شاعران دیگر این دشت برود!
من می خواهم خودم برایت بنویسم!
می بینی؟
دیگر کارم به جوانب جنون رسیده است
می ترسم وقتی که گوش شیطان کر
از این هجرت بی حدود برگردی
دیگر نه شعری مانده باشد
نه شاعری
کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم
به جای تو دلواپس شوم
حتی به جای تو بترسم
چون همیشه کنار منی
کنار من الهه ام....
صد داد از این اما!
و به هر چه نگاه می کنم نشانی از من ندارد. بعضی چیزها آنچنان در من گمشده اند که دیگر در خود پیدا نمی کنمشان. و خود نیز چنان گمشده ام که در هیچ بهانه ای خود را نخواهم یافت.و این همان حکایت ِ فصلی است که در آن خواهم زیست بی اندیشهء فردا.
می بارد تنپاره ی آسمان بر چشمهای منتظری که در انتظار نشسته اند تا در گوشه ای از نجوای خویش همسوی صدای ریزش ِ بی غرور ِ قطره هایی باشند که سرود رهایی می خوانند. چه قصه ها که در زمزمه شان نیست. چه غصه ها که در زیر نقاب کشیده بر چهره شان نیست. می بارد از چشمانی که در حضور خاکستر پاشیده بر آسمان، شکایت لحظه ها را در خود تکرار می کنند. آنجا که هیچ کس برای هیچ کس آشنا نیست. می بارد از درون سینه هایی که در طپش هایشان ناله ها سرازیر است... و نفسهایی که دمی در آنها به شوقی نخواهد رسید. می شوید غبار ِ کوچه ها را برای قدمهای شبزده هایی که در تمامِ عبورِ خود، ترانه ای جانشان را از غمی که هست آسوده نمی کند. و دراین لحظه ها چه کودکانه شبنم نشسته برگونه هایم را برای گلدان خشکیده در قاب عکسی بر می چینم... شاید طراوتی در هستی بی هستی اش نقش بندد... و چه کودکانه ، و چه ساده انگارانه ...
دلم می خواست گونه های خیس از اشک آسمان را می بوسیدم. دلم می خواست پرواز می کردم و سر به روی شانه های ابری می گذاشتم که محزون از تنهایی بود. اما چه افسوس که اشکهای پنهانم را آسمان بوسید ، و شانه هایم را نمناک از شب گریه هایش کرد.
در این زمان ِ آشفته به دنبال چه هستم!! . به دنبال گمشده ای که شاید در لحظهء باران، دستهایش را به سویم آورده باشد. اما ... به هر چه نگاه می کنم نشانی از او ندارد... آنقدر گم شده است که در هیچ بهانه ای طرح خیالش جان نمی گیرد. آری، من، خویش را چه بی نشان گم کرده ام.