الهه من؛یادتو در دلم زنده است و من با یاد تو زندگی میکنم
اگر بخواهم با دلم زندگی کنم، زندگی سخت است. دلم تو را فریاد میزند، چشمم در فراقت میگرید، و زمزمههایت را فراموش نکردهام
هرگز لیاقت تو را نداشتم؛ این جمله کمی مرا آرام میکند و شاید واقعیت زندگی من باشد. زمانی را بیاد میآورم که در دعاهایم دربارهی خوشبختی و سعادت تو با خدای خود سخن میگفتم
رفتی؛ شاید خدای خوب و مهربانم میدانست که تو با رفتنت خوشبختتر خواهی بود. پس چه گلایه از تقدیر پروردگار؟ چه دشمنی با حقیقت زندگی؟
به دل میگویم آرام بگیر و زیاده خواه نباش. به چشم میگویم برای دوری از او گریه نکن؛ باران اشکهایت باید هنگامی باشد که من سر به سجده دارم و برای خوشبختی نازنینم دعا میکنم. آنگاه تا میتوانی ببار؛ آنچنان تا سجادهام خیس خیس باشد
نازنینم؛ یاد و خاطرهی تو در نهانخانه وجودم جاریست. تجسم تصویر تو زیباترین تصویریاست که روز و شب آن را میبینم . و طنین صدایت همچنان نغمهی لالایی شبهای تنهایی من است
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او ازهمه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن مرد
دیر گاهیست در این منزل نیست