اگر سکوت  این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : سلام!
اگر دلواپسی  آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی  پروانه ها برایت بگویم!
از کوچه های بی چراغ!
از این حصار هر ور دیوار!
از این ترانه ی تار...
مدتی بود که دست و دلم به تدارک  ترانه نمی رفت!
کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد زبان کوچه نشینان است،
باورم شده بود
!
باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال رفاقت است،
که در نیمه راه رؤیا رهایم کنی؟
می دانم
!
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان دستم بیشتر نیست
!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست دریا امیدی نیست
!
می ترسیدم خدای نکرده !
آنقدر در غربت گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
این دل بی درمان را که در شمار عاشقان همیشه می گنجانم،

انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می آید...

Click for Full Size View
 
دیشب دلم گرفته بود ، مثل هوای بارونی
 
دلم هواتو کرده بود ، هوای شیرین زبو نیت
 
دلم میخواست گریه کنم ، بگم که سخته تنهایی
 
ای همصدا ای آشنا ، بگو که پیشم می مونی
 
نمی دونم چه حالی و کجایی و چه می کنی
 
ولی صدات تو گوشمه ، می گی که اینجا می مونی
 
رفتم کنار پنجره ، گفتم شاید ببینمت
 
دیدم محاله دیدنت ، چون گل باید بچینمت
 
رو صندلی نشستمو یهو دیدم
 
یه قاصدک اومد پیشم
 
خبر آورد ای آشنا ، یه رازی را بهت بگم ؟
 
گفتم بگو : آهی کشید، اومد نشست رو شونه هام
 
یواشکی چشماشو بست ، تا نبینه اشک چشام
 
می گفت که تو یه راه دور
 
یه راه دور و سوت کور
 
مسافری نشسته بود
 
مسافره غریب و دلشکسته بود
 
از تو همش شکوه میکرد
 
با اشک گرم و دل سرد
 
می گفت که یادت نمیاد
 
اون روزای آخریه
 
چه قدر دلش می خواست که تو
 
نگاش کنی ، صداش کنی
 
بهش بگی دوسش داری
 
به شرطی تنهاش نذاری
 
تا اومدم بهش بگم برو بگو
 
دوسش دارم ، پاش می شینم
 
دیدم که اون رفته بود و
 
منم دارم خواب می بینم 

من دراین خلوت دلگیر
جان می سپارم امشب
تقسیم می کنم سکوت را
با سکوت...
وتو درآنسوی این شب
با غم ها بیگانه
می گریزی از یاد من
شاید اما در خیالت
یاد من می شکفد
من ولی در این خیالم
که در چشمهای خسته ات
امروز شادی کجا بود...؟
 
www.hamtaraneh.com 
چه سنگین گذشت عصر بارانی ام
گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را
وامروز دوباره شکست
تکه ای از شکسته های قلبم
درآن گوشه ی پاییزی
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند
کاش گفته بودم...
کاش گفته بودم تو روزی بتی بودی
که قلبم ستایشت می کرد
دریغ از گوشه چشمی
که همان، بت شکنم کرد
وامروز...
بخشایش عذرم
مفهومی بی رنگ است
گمشده در اعماق تاریک قلبم...