مردم همیشه دعایشان را به دوش کشیده‌اند
و در جمعه‌ها خالی کرده‌اند
قسمت ما این است انگار که لای تقویم‌های عقیم قسمت شویم
و روی نبودنت توقف کنیم!
اگر این بار جمعه نیاید
و ماه به شب چهارده نرسد
تکلیف انتظاری که رویش خط نزده‌ایم، چه می‌شود؟!
نمی‌دانم تو
در امروزی که جمعه نیست
میان سجاده‌ای که پهن نیست
چه می‌کنی؟

در کافه ای تاریک و سرد

قهوه  گلویم را می لیسد

می نویسم باز

هزار سال هم بگذرد
 
کافی نیست برای ملودی فراموشی  تو
 
روبرو دختر و پسری زیر میز پاهایشان را به هم تاب می دهند
 
من اینجا م زیر تابوت خاطرات تو
 
خاطرات مرده  که بالای قفس  تاب میخورد
 
قفسی که جای دو نفر بود .انگار جایی برای یک نفر ندارد
 
نگاهم را خیره میکنم
 
زنی بدل های خریده از حراجی را بر روی میز پخش میکند
 
تلاشی برای ساخت بدلی از تو
 
اما توانم نیست
 
باعث نابودی یک حس منم
 
این نابودی درس آنشب  بود
 
که مشق هر روزم شد
 
کودکی آبمیوه اش را میریزد
 
شیطان میانجی شد ذرات این حس را از زمین جمع کرد
 
در آغوشم داد تا بسازم از نو
 
آغوشه پُر ٬جیبهای تنگ٬ بهانه ام شد
 
در کافه باز شد٬ همه سرما به داخل ریخت
 
بازهجوم وحشیانه من
 
تازیانه افکار پوچ
 
تو را  هم از دست دادم
 
هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد
 
در میان خنده های کافه چی، کودک زار میزند
 
باز می نویسم
 
هزار سال میتونه کافی باشه
 
من اینجام، زیر تابوت عشاق
 
از نفس افتاده ام
 
درکی ندارم
 
دست و پایم نمیرسد به عشق هرگز
 
خنده ها چندین برابر می شود
 
رویای بهارم زیر لاشه مغز بو گرفته
 
بوی استیک در فضای کافه می پیچد
 
مهم نیست حرکت ثانیه از یک تا شصت
 
مهم دقیقه رفتن  بود که گذشت
 
رفتن به  هیچ
 
حال چه کسی بیشتر زخمی شد؟
 
موسیو صورت حساب لطفا

اگر سکوت  این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : سلام!
اگر دلواپسی  آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی  پروانه ها برایت بگویم!
از کوچه های بی چراغ!
از این حصار هر ور دیوار!
از این ترانه ی تار...
مدتی بود که دست و دلم به تدارک  ترانه نمی رفت!
کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد زبان کوچه نشینان است،
باورم شده بود
!
باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال رفاقت است،
که در نیمه راه رؤیا رهایم کنی؟
می دانم
!
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان دستم بیشتر نیست
!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست دریا امیدی نیست
!
می ترسیدم خدای نکرده !
آنقدر در غربت گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
این دل بی درمان را که در شمار عاشقان همیشه می گنجانم،

انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می آید...