مدتی است نمی دانم چگونه از چشمانت بنویسم…از نقش و نگار

 آن نگاه معصومت که از لابه لای پیچ و خم آن عشق را آغاز

 کردم مدتی است خودم را و زندگی ام را در تو گم کرده ام

آن چنان که شده ای تنها امید برای بودنم و حل معمای زندگی ام

دیری است خسته ام از تحمل تماشای شب های بی تو ستاره ی آسمانم

الهه ی من

خستگی هایم را با بوسه ازمن بگیرکه سخت محتاج تسکین توام

بگذار در شهر امن افکار تو غرق شوم…

بگذار در شعاع محبت توکه تا کرانه های همه ی خوبی ها ادامه

دارد آسوده چشم برهم بگذارم...بگذار بدانم که دیگر در دستان

 تو آواره نیستم…بگذارتنها شعر پرواز تو باشم

هم پرواز من...ندیده ای اشک های شبانه ام را که برای دوری از

 تو می ریزند…ندیده ای مرا که سلام سحر گاهم وشب خوش

 شبانگاهم را پنهان از نگاه آیینه های رنگ پریده با عطر

 یک بوسه برایت می فرستم...

ای پاک تر از هر آیینه بی غبار...من گرفتار قمار عاشقانه تو

وتو دلواپس از برگ های زرد پاییز که برگ سبز عشقمان

 را همرنگ خود کنند...

درخت تنو مند عشق...شیرین تر از عشق تو کجا می توان یافت؟

در این شب تیره که پراست از دانه های اشک من و آسمان

 به یاد تو پناه آورده ام... تو که از همان آسمان برای من آبی تری

ای خوشبو تر از هر بهار و ساده تر از زمستان برفی...

محتاج توام...