قلبم یخ کرده ... مغزم قفل کرده .... چیزی که دلم بخواد و در موردش بنویسم گم شده
 
.... از عشق بگم .... از انتظار... از درد جدایی ....از نارفیقی ... از بی وفایی ....

نمی دونم .... نمی دونم ... هیچ کدوم از اینا آرومم نمی کنه ...

دیگه هیچ کدوم از اینا برام معنی نداره ....

اصلا چه فایده داشت

این نوشتنها و گفتن ها .. اینهمه از عشق و دوستی ، نوشتم چی شد

به کجا رسیدم ..... اونی که باید می فهمید، نفهمید .....

اونی که باید رسم وفا یاد می گرفت

نگرفت .... دیگه به هیچی اعتماد ندارم .....

تمام کتابهای شعرمو زیر و رو کردم ..... هیچ کدومش

نمی تونن حال دلمو بگه ....

تمام باورامو ازم گرفت .... وقتی صفحه های تقویمم رو ورق می زنم...

وقتی بارون میاد ... وقتی برف می یاد .... وقتی ساعت 8 صبح می شه ...

وقتی .... تمام خاطره ها مثل فیلم جلو چشمام به حرکت در می یاد ...

چقدر عذاب آوره

که بخوای برای کسی یار باشی همدم باشی از همه مهمتر رفیق باشی ...
 
اما اون به جای همه اینا تو رو بشکنه ... خوردت کنه....

دیگه چی برات می مونه که بخوای از اون بنویسی ... دلم می خواد برم ...

برم یه سفر دور و دراز ... جایی که دیگه هیچکسی دلمو نشکونه ....

دیگه با قلبم،احساسم و باورام بازی نکنه ...

جایی که آدمهاش معرفت داشته باشن ...

جایی که قدر همو بدونن ...

یه ناکجاآباد.....
 
 
 
 
                                                           
 

 

 
حیفِ لحظهِ های خوبی که برای تو گذاشتم
 حیفِ غصه ای که خوردم، چون ازت خبر نداشتم
 
حیفِ اون روزا که کلی ناز چشماتو کشیدم
حیفِ شوقی که تو گفتی داری اما من ندیدم
 
حیفِ حرفای قشنگی که برای تو نوشتم
 حیفِ رویام که واسه تو از قشنگیاش گذشتم
 
حیفِ شبها که نشستم با خیالت زیر مهتاب
حیفِ وقتی که تلف شد واسه دیدن تو، تو خواب
 
حیفِ با وفایی من، حیفِ عشق و اعتمادم
 حیفِ اون دسته گلی که، توی پاییز به تو دادم
 
حیفِ فرصت های نقره م، حیفِ عمرم و دقیقه م
حیفِ هر چی به تو گفتم، راس راسی حیفِ سلیقم
 
حیفِ اشکایی که ریختم واسه تو دم سپیده
 حیفِ احساس طلائیم، حیفِ این عشق و عقیده
 
حیفِ شادیم توی روزی که میگن تولدت بود
حیفِ عاشقیم که گفتی اولش کار خودت بود
 
حیفِ اون همه قسم ها که به اسم تو نخوردم
 حیفِ نازی که کشیدم چون که طاقت نیاوردم
 
حیفِ اون کسی که دائم عاشقم بود توی رویا
حیف که تو از راه رسیدی اونو دادمش به دریا
 
حیفِ قلبم که یه روزی دادمش دستت امانت
 حیفِ اعتماد اون روز، حیفِ واژه ی خیانت
 
حیفِ اون همه دعاهام، واسه ی تو شب یلدا
حیفِ اون چیزی که گم شد، دیگه ام نمیشه پیدا
 
حیفِ اون شبی که گفتم پیش تو کمِه ستاره
 حیفِ اون حرفا که گفتی، گفتم اشکالی نداره
تقدیم به همه کسانی که با بی وفایی جوابشان را داده اند...
 
 

ای خداوند عشق

دلم می خواهد در راهت زانو زنم و پرواز مرغان عشق را در راهت ببینم.دلم می خواهد پیوند زنم راه چشمان منتظر را به راهی که شاید بازگردد آن موسم شبهای انتظاری ام.دلم می خواهد آب شود دلم از اشک در راه تو،تو ای آشنای سفر کرده،در راه قلبم.دلم می خواهد شیونی دوباره بیاموزم تا این بار در هجرانت مرهم سینه ای شود که نشانی از تو می خواهد.هر وقت دلم میگیرد شعری می خوانم:

زندگی رویا نیست زندگی زیبائیست

زندگی بال و پری دارد اندازه عشق!!!

با خودم می اندیشم،اندازه عشق در زندگی ما چه قدر است؟و در کجای زندگی ماست؟آه سردی بر قلبم می نشیند نگاهم به دوردستها خیره می شود و دلم به حال عشق می سوزد.سالهاست که کسی را عاشق ندیده ام!

سالها رفت و کسی مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست!!!

عشق و عاشقی را فراموش کرده ایم!دیوان حافظ را می گشایم:

فاش می گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

برای انجام هرکاری عشق لازم است حتی برای گفتن صبح به خیر به رهگذری که آرام از کنار ما می گذرد.هر روز بعد از سلام به صبحی تازه در قلبمان بنویسیم:امروز بهترین روز زندگی من است،این غافله عمر عجب می گذرد،زمان چون برق و باد می گذرد و حرفهای بسیاری،ناگفته در دل باقی می ماند،حرفهایی که هر کدام می تواند راهی به سوی عشق باشد.

حرفهای ما هنوز ناتمام،تا نگاه می کنی وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو تو ناگزیر می شود،ناگهان چقدر زود دیر می شود!!!

و این سروده ناب آتشی به جانم می افکند،باید صدای سخن عشق را فریاد میزدیم:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

و در آخر:

ما با عشق زاده شدیم

با عشق هم می میریم

. . . ما عاشق عشقیم . . .

تقدیم به همه عاشقای دنیا و دوست عزیزم که تو ساختن این وبلاگ خیلی به من کمک کرده...