آن شب فاطمه درخواب دید فرشتگان بال دربال پرواز می کردند آنچنان که آسمان را به تمامی

 می پوشاندند...

دو فرشته پیش رو آمدند ، سلام کردند و مرا روی بال های خود سوار کرده و به آسمان بردند. ناگهان

بوی بهشت به مشامم رسید. فرشتگان صف در صف ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می کشیدند .

اول خنده ای بسان بازشدن گلی و بعد هم با هم گفتند: خوش آمدی ای هدف آفرینش بهشت و ای فرزند

" لَوْ لاکَ لَما خَلَقْتُ الاَ فْلاک "

فرشتگان مرا بالاتر بردند ، قصرهای بی انتها، لباس های بی همانند، آنچه چشم از حیرت خیره

 می ماند ، و بعد نهرهای آبی سفیدتر از شیر و خوشبوتر از عطر وبعد قصری ، و چه قصری!

گفتم اینجا کجاست؟ این چیست؟ از آن کیست؟ گفتند اینجا فردوس اعلی است.

برترین و بالاترین مرتبه بهشت است. منزل و مسکن تو و پدرت و پیامبران همراه پدرت و هر که خدا

با اوست اینجاست. و این نهرکوثراست. پدرم که بر سریری تکیه زده بود مرا دید از جا برخاست در

آغوشم گرفت و میان دو چشمانم را بوسه زد. و فرمود: اینجا جایگاه تو ، شوی تو ، و فرزندان و

دوستداران توست. بیا دخترم که سخت مشتاق توأم.

علی جان! پدرم به من گفت که امشب میهمان او خواهم بود. اکنون ای پسرعموی مهربانم ، من

عازمم، بر من مسلم است که از امشب ، میهمان پدر خواهم بود. گریزانم از این دنیای پر جلا ، و

سراسر مشتاقم به خانه بقا. تنها دل نگرانیم برای رفتن، تویی و فرزندانم.

علی جان ولی جدا شدن از تو همین اندازه هم برایم سخت است. شما را به خدا می سپارم و از خدا

می خواهم که سختی های این دنیا را برای شما آسان گرداند.

علی جان! من در سال های حیاتم ، همیشه با تو وفادار بوده ام ، از من دروغ، خُدعه و خیانت

ندیده ای، لحظه ای پا را از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشته ام ، بر خلاف فرمان تو حرفی

نگفته ام. اعتقاد من همیشه این بوده که جهاد زن ، نیکو رفتار کردن با همسر است ، خوب شوهر

داری کردن است .

علی جان! به وصیت هایم عمل کن ، چه آنهایی را که در کاغذی نوشته ام و چه آنها که اکنون می

گویم. در آنجا باغ های وقفی پیامبر را نوشته ام که به حسن بسپاری ، و او به حسین ، و او به

امامان بعد از خویش تا آخر. سهمی برای زنان پیامبر(ص) و زنان بنی هاشم ، و امامه دختر

خواهرم قائل شده ام. و اگر چیزی ماند به دخترانم بده . تو ناگزیری بعد از مرگ من ، ازدواج کنی و

با کسی ازدواج کنی که نسبت به فرزندانمان مهربانتر است. مرا در تابوتی به همان شکل که گفته ام

حمل کن تا محفوظ تر باشم مرا شبانه غسل بده ، از روی پیراهن – بر من شبانه نماز بخوان و مرا

شبانه و مخفیانه دفن کن و قبرم را مخفی بدار. مبادا مردمی که بر من ستم کرده اند بر جنازه ام نماز

بخوانند و در دفنم حاضر شوند ، و از مکان دفنم آگاهی بیابند. یاران معدود و محدود تو و پدرم ، از

زنان فقط اسماء ، ام ایمن ، فضّه و ام سلمه و از مردان ، سامان ، ابوذر ، مقداد ، عمار ، عبدالله و

خدیفه همین .

وای گریه نکن علی . من گریه ام برای توست ، تو چرا گریه می کنی ؟ تو مظلوم ترین مظلومان

عالمی، گریه بر تو رواست من آنچه انجام داده ام برای دفاع از حقوق مغضوب تو بوده . من می دانم

که رفتنی ام، پدر مرا مطمئن ساخته بود. ولی من می دانستم پی مرگ من بر تو چه خواهد گذشت.

و این جگرم را آتش می زند. پس تو گریه مکن. عالمی برای مظلومیت تو باید اشک بریزد . اکنون ،

اول راحتی من است ، اما آغاز مصیبت توست. پس در این گاه رفتن ، بیش از این جگرم را مسوزان.

تو و فرزندانمان را به خدا می سپارم.

سلام مرا به همه فرزندانمان که تا قیامت به وجود می آیند برسان. راستی علی جان ، آیا می بینی

آنچه را که من می بینم؟ این جبرئیل است که به من سلام می کند ؛ و علیک السلام . این میکائیل

است که سلام می کند و خیر مقدم عرض می نماید ؛ و علیک السلام . اینها فرشتگان الهی هستند که

به استقبال من آمده اند . چه شکوهی وچه عظمتی ؛ و علیکم السلام .

اما ای علی ! به خدا سوگند این عزرائیل است که به من سلام می کند و"علیک السلام یا قابض

الارواح "بگیرجان مرا اما با مدارا. خدای من، مولای من به سوی تو می آیم نه بسوی آتش . سلام

بابا ! سلام به وعده های راستین تو. سلام به لبخند شیرین تو. سلام به چشمان روشن تو . آری این

چنین بود که فاطمه زهرا(س) ام ابیها به جانب پدر مطهرش شتافت و چشم از این جان بی وفا

بربست. اما علی مظهر عدالت و حقیقت ناب ، بعد از مرگ همسرش زیر لب چنین می سرود: اکنون با

رفتن تو خستگی ها را بیش از پیش احساس می کنم. خدایا چطور من بدن نازنین این عزیز را

شستشو کنم؟ اگر غسل کردن او با اشک چشم مجاز بود آب را بر بدنش حرام می کردم. پس آب بریز

اسماء ای وای این بازوی ورم کرده از چیست؟ آری این هان حکایت جگر سوز تازیانه و بازوست .

فاطمه ! گفتی از روی پیراهن غسلت دهم برای بعد از رفتنت هم باز ملاحظه این دل خسته را نمودی؟

ای کسی که پنهانکاری را فقط در دردها و غمهایت بلد بودی. شوهرتو کسی نیست که برای این

رازهای سَر به مُهر تو در نخلستان های تاریک شب نگریسته باشد. اینجا جای تازیانه نامردان است،

در آن زمان که ریسمان در گردن مردت آویخته بودند. ای خدا ! این غسل نیست، مرور مصیبت است،

تداعی محنت است، دوره کردن درد است. ای وای از حکایت محسن حکایت فاطمه و آن در و دیوار،

حکایت آن میخهای آهنین با آن بدن نحیف و خسته و بیمار، حکایت آن آتش با آن تن تب دار، حکایت

آن دست پلید با این صورت و رخسار. بچه ها بیایید با مادر وداع کنید. خدا در این غم صبرتان دهد.

آرامترعزیزان من ! می دانم از گریه گریزی نیست. اما شیون نکنید مثل من آهسته اشک بریزید.

نمی دانم چطور تسلایتان دهم. اما تقدیر این بوده است، راضی به مشیت خدا هستم . اینقدر مادر را

صدا نزنید او اکنون توان پاسخ گفتن به شما را ندارد. فقط نگاهش کنید و آرام اشک بریزید اما نه

گویی این دست های فاطمه است که از کفن بیرون می آید و شما را درآغوش می کشد. این بازهمان

دل مهربان اوست که نمی تواند پس از مرگ هم ندای شما را بی جواب گذارد. کنار روید تا در قبرش

گذارم. خدایا چه سنگین است این مصیبت ، و چه سبک است این بدن درد و محنت دیده.

آری اینک دیگر من لب بر می بندم از سخن گفتن ، تا علی و حسن و حسین و زینب بال گشایند بر

مزار تو. این تو، این علی و این فرزندانت و این چشم همیشه مشتاق من.

 

 

صبور باش علی!

تنها، بی همهمه، بر پیکر بی جان بهترین خلق خدا،

نماز بخوان و دم نزن!

اشک بریز و خاک خشک مدینه تر کن و آه مکش!

ستم را ببین و حق خود را نادیده بگیر و بخاطر این

مسلمانان نمایان بی قدر، سکوت را نشکن! سراغ از

فدک نگیر!

خم مشو!

نمیر...

 

تا فاطمه هست، درد دل عیان کن، زخم دل بشوی، استوار بمان!

یادت بیاید تقسیم کار رسول خدا را، تو بیرون، فاطمه در خانه؛ اکنون پس از آن بهترین

رسول، در خانه بنشین، کنج عزلت با پروردگار نجوا کن، فاطمه درب خانه ها بکوبد، از

دروغگویان رنگارنگ بیعت تمنا کند.

صدای شعله های خشمگین آتش بشنو، صدای جیغ ترسان کودکانت را بشنو، صدای فریاد

«یا ابتاه» زهرایت را بشنو، درب شکسته ی خانه را ببین، یاد از آیه ی «فی بیوت اذن

الله...»نکن!

ریسمان بر دست، رد خون فاطمه از خانه تا خودت را ببین، قبضه ی شمشیر را ببین،

پهلوی نیمه جان فاطمه را....

علی! صبور باش

تا دیروز فاطمه بود

اما آه و فغان کودکان و فریادهای «یا امّاه» به تو خبر می دهد از امروز فاطمه نیست.

تا راه خانه بارها به زمین می افتی و در این فکری که از امروز دیگر غمخوار نیست.

تو می مانی، تنها!

جویبار اشک از چشم حسن پاک کن، حسین از پای مادر جدا کن، دست بر سر زینبت

بکش، فریاد نزن!

سر فاطمه برای آخرین بار در بغل بگیر، وصیتش را بشنو، وداع کن، زندگی را فراموش

کن، روزهای با فاطمه بودن را از یاد ببر، اشکهای بی تاب فاطمه را پاک کن، همنوا با

فاطمه خون ببار!

شبانه فاطمه را رهسپار کن، با زانوان لرزان بر پیکر تنها همدمت نماز بخوان، ضجه های

زینب را با نوازش خاموش کن، پاره ی تن به آغوش پدر بازگردان، دست پیامبر در خاک

ببین، شکوه نکن! بسپار به فاطمه، فاطمه می رود، می گوید...

اکنون...

تنها...

آخرین حرفها را می گویی.

در مشتت خاک داری.

زیر بار این غم، زانوانت خم می شود، می شکند...

سر پر غم بر خاک گور فاطمه می گذاری

صدا می زَنی اش

نجوا می کنی...

 

شرر بر سینه آه از دل ز داغی جانگزا دارم

غمی عظمی ز سوگ دخت ختم الانبیاء دارم

سرشک از دیده اهل جهان جاریست در این غم

من نالایق از این غم دو چشم پر بکا دارم

به خاطر آورم آندم که حیدر زار می نالد

که زهرا جان زهجرانت سحر را چون مساء دارم

ز جور دشمن قرآن دلم را غرق خون بنگر

جهان را تیره در پیش نظر زین ماجرا دارم

حسن را در عزا بنگر ز داغت اشک غم ریزد

حسین از ماتمت گریان من از هجرت عزا دارم

به پیش چشم زینب شد سحرچون شام از داغت

ز بهر ام کلثومت دلی درد آشنا دارم

چنین آرام می نالد علی از ماتم زهرا

که زهراجان دلی پرخون ز جور اشقیاء دارم

تو را مجروح کردند و مرا این قوم خون در دل

به دل داغ تو را خجلت ز بابت مصطفی دارم

علی تنها و بیکس شد، خدایا اندر این عالم

دلی غمگین من از بهر علی مرتضی دارم

ز چشم اهل عالم گر بریزد اشک غم یکسر

وگر خون بارد از چشم من محزون روا دارم

زمین و آسمان گریان ملک چون آدمی نالان

من از آن داغ جانفرسا به دفتر این رثا دارم

خجل هستم من از زهرا که حکاک تهی دستم

ز فعلم خائف از لطفش تمنای عطا دارم